محل تبلیغات شما



سخن دوستی عزیز من را واداشت تا به پشت سر نگاه کنم و دوباره ببینم.ایشان گفت: عدم حمایت، تورا ناگزیر کرد به کوچ اجباری.

درست می گفت کوچ اجباری بود.اما توفیقی اجباری نیز بود.قاطعانه و شوربختانه باید بگويم سرپل زهاب شهری نیست که دوری از آن ، محرومیت از چیزی محسوب شود. سرپل برای من شهر ناکامی ها و مرثیه است. البته اشتباه نشود ، اینجایی هم که هستم مدینه ی فاضله نیست . تجربه ی هفت سال زندگی درآن  به من می گوید روستایی است وسعت یافته از نظر جغرافيا و همه چیز.و البته متوقف مانده در آیین و باورهای پایتخت صفویه.

درست است کوچ اجباری بود اما هیچ حسرتي بامن نیست.بلکه خدا را بی نهایت شکر می کنم ازاین بابت.

 

در بدو خروجم از سرپل شعری در نفرین و نفرت نوشتم اما به دلیل خرده دین ایی که به گردنم داشت از انتشار آن چشم پوشیدم.

یادت به خیر شهر من!

 


زل می زنم به قفل در،شاید بیایی
لیلای ذهن خسته ام آخر کجایی؟
کی تو طلوع می کنی مانند خورشید
با چشمهای آبی و موی طلایی
این روزها برای تو دلشوره دارم
رنگ دلم چه می پرد با هر صدایی
دنیا بدون چشم تو یعنی سرابی
یعنی جهنمی پر از دیوانه هایی
با این امید زنده ام که لحظه ای تو
محض رضای گریه ام از در درایی
با این همه مرارت و چشم انتظاری
ترسم تو هم خدای ناکرده نیایی

ای حسرت جاده های بی برگشتن
برگرد دوباره رو به قلبم لطفا
این حس قشنگ و ساده را باور کن
این حس،که هنوز عاشقت هستم من
بر شأن و شکوه این جهان می ارزد
یک لحظه فقط تو را تماشا کردن
یا در شبِ تیره ای که دنیا خوابست
در خواب تو را کنار چشمم دیدن
سخت است به نام عشق تو حرفی زد
سخت است به عمق عشق تو پی بردن
سخت است ادامه دادن این تقدیر
سخت است اشاره هات را فهمیدن
این خواهش صادقانه ام را بشنو
برگرد دوباره رو برویم لطفا

 

 



حسین منزوی را پس از جناب سعدی و حافظ باید سرآمد غزل سرایان معاصر شناخت.

به خوانندگان فرهیخته وا می گذارم که این قصییده را که در رثای حماسه ساز بزرگ تاریخ

حضرت حسین ابن علی (که سلام خدا بر او باد) سروده شده است را مقایسه کنند با

علی ای همای رحمت.

 

ای تکنواز نابغه ی نینوا، حسین
وی تکسوار واقعه ی کربلا، حسین


ای از ازل نوشت سواد سرشت خویش
با سرنوشت غربت خود آشنا، حسین
 

هم جای فدای راه وفا کرده، هم جهان،
هم جان و هم جهان به وفایت فدا، حسین
 

از امن و عافیت؛ به رضایت جدا شدی
چون گشتی از مدینه  ی جدت، جدا حسین
 

یک کاروان ذبیح، به همراه داشتی
از فطرت خجسته  ی شیر خدا، حسین
 

یک کاروان اسیر به همراه داشتی
از عترت شکسته دل مصطفا، حسین
 

جانبازی ات به منزل آخر رسیده بود
در کربلا که خیمه زدی و سرا، حسین
 

وز آستین لعنت ابلیس رسته بود
دستی که رگ گسیخت ز خون خدا، حسین


شسته است خون پاک تو، چرک جهان همه
تا خود جهان چگونه دهد، خونبها، حسین
 

در پیش روی سب و ستم، خیزران چه کرد
با آن سر بریده به جور از قفا، حسین
 

کامروز هم تلاوت قرآن رسد به گوش
زان سر که رست چون گل خون بر جدا، حسین
 

چاک افق رسید به دامان آسمان
وقتی فلک گرفت به سوکت عزا، حسین
 

حتا کویر تف زده را ، اشک شسته بود
وقتی جهان گریست، عزای تو را، حسین


سوک تو کرد زله، چندان که خواهرت
زینب فکند ولوله از وا اخا» حسین
 

من زین عزا چگونه نگریم که در غمت
برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین
 

آزاده باش باری اگر دین نداشتی»
زیباترین سفارش مولای ما، حسین
 

از بعد قرن های فراوان هنوز هم
ما راست رهشناس ترین رهنما، حسین
 

تو کشتی نجات و چراغ هدایتی
دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین

 


برای مریم حاتمی در سالگشت غروب اش.

 

 

به ما اجازه ندادند

سنگها و سیمان

که ختم شویم

دست کم

به خاک کوزه گران.

 

و مرگ

       آرزوی 

             نخست 

                     آدمی است

در عصر موسسات کار نایابی!

پرواز؟

      نه

این نشانی را به خاطر بسپار:

سرپل زهاب

صحن تیر ماه داغ حرم

مزار شاعری که دیگر نیست

با او

دغدغه ی اخبار ایران و 

                            جهان

با نامی بکر 

               بر گور اش.

 

 

دلیجان،تابستان 92




مانند سلامی شده ای ورد زبانم

بگذار که همسایه ی چشم تو بمانم


بگذار به پ‍ابوس دلت هر شب و هر صبح

یک سوره ی پر حادثه از عشق بخوانم


یک رود پر از گریه به چشمان تو جاریست

ای درد همان گریه ی زیبات به جانم


تقدیر من اینست گرفتار قفسهام

با تنبک دستات بیا و برهانم


در بندر زیبای تو قایق شده ام تا

پارو بزنم تا به لبت خنده نشانم


هر روز به دنبال تو هرشب به خیالت

عمریست که اینگونه گذشته ست زمانم




 

باران می بارد و

دلم

برای گریستن در آغوش تو

پرنده ای  است پی جوی پناهی

 

آرزوی بزرگی نیست

لبخند بر لب های مینیاتوری ات

رخصت دهد اگر

 این خط فقر

 

درعصرحاکمیت خط ها

یک آخ گفتن حتا

تشویش اذهان عمومی است

 

 این خط قرمز را می بینی؟

آن سرش می رسد به یک بمب

امتداد دیگرش

دیوار می کشد

تو را از من

مرا از

هرآنچه زندگی است.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها