محل تبلیغات شما
زل می زنم به قفل در،شاید بیایی
لیلای ذهن خسته ام آخر کجایی؟
کی تو طلوع می کنی مانند خورشید
با چشمهای آبی و موی طلایی
این روزها برای تو دلشوره دارم
رنگ دلم چه می پرد با هر صدایی
دنیا بدون چشم تو یعنی سرابی
یعنی جهنمی پر از دیوانه هایی
با این امید زنده ام که لحظه ای تو
محض رضای گریه ام از در درایی
با این همه مرارت و چشم انتظاری
ترسم تو هم خدای ناکرده نیایی

یادت به خیر شهر من!

غزل تازه ای از: رضا جمشیدی

غزلی زیبا و تازه از: رضا جمشیدی

تو ,ام ,ای ,چشم ,زنده ,لحظه ,لحظه ای ,که لحظه ,ام که ,ای تومحض ,تومحض رضای

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

جهان رمز آلود من پرسش مهر دوستانه ها